.
.
انتخاب آقای رئیس سابق برای این مصاحبه، در حالی که هنوز بر حسب حکم رئیسجمهور چندان هم سابق نیست، کار آسانی نبود. دوره حضور او در سازمان نظام صنفی رایانهای کل کشور همراه با تنشهایی فراوان در عرصه رسانهای بود که بحق یا ناحق بر قضاوت درباره پیشینه طولانی او در بازار و صنف فناوری اطلاعات اصفهان سایه انداخته است. گرفتن حکم از رئیس دولت در دوران ناخشنودی بزرگ عمومی پس از وقفهای دو ساله، جدال تا آخرین لحظه با نمایندگان تهران و ترک سازمانی تضعیف و تحقیرشده، همگی باعث میشود این روزها اهالی مطبوعات آیتاللهی را با گفتهها و اقداماتی به یاد بیاورند که تنها نماینده بخش کوچکی از کارنامه سه دهه حضور او در حاشیه زایندهرود است و از همین رو تیم خبریِ «پیوست» سحرگاه یک روز معتدل بهاری به پایتخت فرهنگی کشور پرواز کرد تا در دل قطب صنعتی کشور بار دیگر پای روایت زندگی آیتاللهی بنشیند و این بار فقط از دور به معدل صنفی او نگاه کند. مدیرعامل یا موسس شرکتهایی همچون باسا، پیشگام، پالس الکترونیک و جویا درد دلهای بسیاری از خانه و خصم داشت که در این نوشته نیست ولی میشد در نگاهش دید که هنوز هم امیدوار است در شرکت نیمهخلوت حاشیه خیابان دانشگاه اصفهان، درست مشرف به کوه مشهور صفه، بار دیگر حیات سوم حرفهایاش را آغاز کند. وقتی به تهران بازمیگشتیم نهتنها آب به زایندهرود برگشته بود بلکه اصفهان جام قهرمانی را هم در بهت دیگران به خانه میبرد.
.
سال تولد: ۱۳۴۰ محل تولد: یزد سوابق مدیریتی: موسس یا مدیرعامل پالس الکترونیک، پیشگام، جویا و باسا، عضو و رئیس هیات مدیره سازمان نظام صنفی رایانهای کل کشور، عضو هیات مدیره انجمن شرکتهای انفورماتیک |
.
متولد مرداد ۱۳۴۰ در یزد است و وقتی در مورد ظاهرش سر به سرش میگذارم میگوید همین چند روز پیش سایت تشخیص سن مایکروسافت را که سن همه را اشتباه تخمین میزند، امتحان کرده و نوشته است ۵۰ ساله، پس خیلی هم شکسته نشده. دقیقاً در خود یزد هم به دنیا نیامده بلکه متولد ییلاق مشهور مزرعه آخوند است در حوالی شهر. این ییلاق متعلق به نوادگان آخوند ملا اسماعیل عقدایی است که نامش روی مسجد مشهور جامع یزد هم مانده و تاریخچهاش به تبریزیهای تبعیدی به یزد بازمیگردد. بسیاری از خانواده بزرگ آیتاللهیهای یزد از این ییلاق خاطرات فراوان دارند: «چشمهاش هنوز هم با وجود این همه خشکسالی و کمآبی همچنان میجوشد و تا پایان دوران مدرسه ما چهار ماه تابستان هر سال را همانجا همراه خانواده بودیم. الان تا آنجا سه ربع بیشتر راه نیست. پدرم میآمد آخر هفتهها سر میزد.»
پدرش از فرهنگیان و خطیبان بنام شهر یزد است: «پدرم سخنور چیرهدستی بود و با وجود اینکه مکلا بود حتی بالای منبر هم میرفت. ارتباطات بالایی داشت و بر حسب شهرتش همیشه در خانهاش به روی همه باز بود. الهیات و معارف اسلامی درس میداد و بعدها حتی مدرسه راهنمایی آیتاللهی را شخصاً تاسیس و مدیریت کرد.» حالا فرزند سوم یک خانواده متوسط و البته صاحب رفاه است: «هنوز هم برایم سوال است چطور پدرم با وجود این همه دلمشغولی، برای کوچکترین امور ما وقت و توجه داشت که هرگز خودم نتوانستم آن را در زندگی شخصیام تکرار کنم.»
دوران ابتداییاش را در مدرسه بدر میگذراند و حتی در اولین دوره آمدن مقطع راهنمایی، یک سال را هم در راهنمایی آیتاللهی درس میخواند ولی پدرش ترجیح میدهد پسر خود را در مدرسه ملی رسولیان ثبتنام کند: «مدرسه آیتاللهی در آن محلهای از یزد بود که کنترل بچهها خیلی سخت به نظر میرسید. شاید پدرم تنها مدیری بود که توانست آن مدرسه را کنترل کند، حتی یک بار شنیدم ماشین فلان دبیر را بلند کردهاند گذاشتهاند در تراس مدرسه.» خلاصه آنکه ترجیح میدهند پسر عزیز خانواده در مدرسه امنتری درس بخواند.
مشخص است خانوادهاش دارای پیرنگ مذهبی فرهنگی پیش از انقلاب است: «پدرم جزو اولین کسانی بود که در یزد لیسانس گرفت یا حتی ماشین خرید. یک فولکس واگن قدیمی داشت که حداقل صد نفر از ما با آن رانندگی یاد گرفتیم. خیلی اصرار داشت خواهرهایم نیز درس بخوانند و شاغل باشند. پدربزرگم هم از کارمندان دادگستری شهر بود و عمویم از دبیران سرشناس یزد به حساب میآمد.»
خودش معتقد است خیلی هم درسخوان نبوده: «در ابتدایی جزو شاگرد اولهای یزد بودم که حتی هنوز روزنامهای را که عکسمان را چاپ کرد، در گنجهای توی یزد دارم. ولی بعدش در راهنمایی احساس میکردم خب اینجا مدرسه پدرم است و خیلی هم سخت نمیگرفتم تا این که در دبیرستان واقعاً جزو متوسطهای کلاس بودم تا درسخوانها. تا قبل از امتحان دیپلم حتی یک بار هم یادم نمیآید در خانه درس خوانده باشم. همیشه میرفتم سر کلاس و بعد امتحان. نمره زیر ۱۵ هم نداشتم و اگر هم کمی قبل کنکور تست زدم، برای این بود که بچههای دیگر همهاش دربارهاش حرف میزدند و جو ما را گرفت.»
سال ۵۸ که در دانشگاه صنعتی اصفهان قبول میشود هنوز دانشگاه اصفهان یکی از قطبهای علمی کشور است و خیلیها در اینباره حرف میزنند که شاید دانشگاه وقت آریامهر -که بعدها شد صنعتی شریف- اصلاً آن سال دانشجو نگیرد و همه ظرفیت دانشگاه صنعتی اصفهان پر شود: «رتبهام هزار و خردهای شد، برای همین انتظار نداشتم با توجه به رتبه و درسم در دانشگاه صنعتی اصفهان که بعد از شریف و تهران سومین دانشگاه تراز اول کشور بود، در رشته پرطرفدار برق قبول شوم. وقتی اسمم را در روزنامه دیدم و برای ثبتنام رفتم اصفهان، در اتاق آموزش یکسری خانم نشسته بودند که نفر اول سه صفحه را زیر و رو کرد تا اسمم را به عنوان نفر یکی مانده به آخر یافت. تا مدتها این کابوس را داشتم که اگر کمی این ور و آن ور شده بود، سرنوشت من فرق میکرد.»
ورودش به دانشگاه صنعتی اصفهان در اوج انقلاب است. بسیاری از ورودیهای ۵۶ و ۵۷ هنوز زیر ۲۰ واحد پاس کردهاند و به این ترتیب کاظم جوان راهی دانشگاهی میشود که در آستانه انقلاب فرهنگی قرار دارد: «پدرم خودش لیسانس اش را در تهران گرفته بود و توی خانواده جا افتاده بود که برای دانشگاه باید رفت یک شهر بزرگتر، به خصوص که آن زمان هنوز یزد یک دانشگاه فنی کامل نداشت… ترم اول پایین خوابگاه دفتر گروهها و تیمهای مختلف سیاسی بود. ولی ترم دوم واحدها را از ۱۸ واحد کردند هشت واحد تا فشردهتر تمام کنیم؛ و بعد انقلاب فرهنگی شروع شد که دانشگاهها را تعطیل کردند.» خیلی دوست داشته است به قول خودش تخت گاز درسها را پاس کند ولی وقتی ترم دوم فشرده میشود یک شانس تاریخی میآورد: «تنها درس سه واحدیای که برایمان باقی ماند، زبان برنامهنویسی فورترن بود که اولین درسی بود که در آن شاگرد اول شدم.»
.
پدر
پدرم سرآمد میانداری و ریشسفیدی در قضایای درون و بیرون از خانواده بود، حالا در خیلی از خانوادهها چنین نقشی دیده نمیشود. از همان ابتدای دبیرستان، حواس اش به آینده تحصیل من بود و هیچ وقت در کل زندگیام هم نگذاشت احساس کمبود کنم. بدون اینکه ما به زبان بیاوریم کمکمان میکرد و سعی میکرد نه متمول بلکه بینیاز بارمان بیاورد.
دانشگاه که تعطیل میشود دو نفر از اساتید شب عید به یزد میآیند و مهمان یکی از همکلاسیهایش هستند که برای شیرینی و سوغات در شلوغی شب عید دست به دامن پسر آیتاللهی مشهور میشوند: «خدابیامرز فتوحی که بعدها شهید شد، آن شب زنگ زد که دکتر تبیانی و دکتر نجفی خانه ما مهمان هستند. ولی حاج خلیفه رهبر برای خریدن شیرینی خیلی شلوغ است، من هم بدون اینکه حتی به پدرم بگویم رفتم مهمانها را برداشتم بردم در مغازه و به پسر فردوسیان بزرگ گفتم اینها استادان ما هستند و شیرینی میخواهند. ایشان هم مثل یک کاسب قدیمی بدون اینکه ما را ضایع کند، بستههای شیرینی بقیه را باز کرد داد به ما.»
قسمت عمدهای از رفقا و شرکای سالهای آیندهاش را طی همان سالیان تحصیل پیدا میکند ولی با تعطیل شدن دانشگاهها گزینه رفتن از ایران به کشورهایی مانند هند را -که به لطف عمویش در آنجا صاحب رابطه است- رد میکند تا از طریق همان مهمانان شب عید برای کار به جهاد دانشگاهی دعوت شود: «در همان هتل پیروزی سر چهارباغ اتاق گرفتم و از بس بچه بودم فردایش که برای استخدام رفتم جهاد دانشگاهی، چون ضامن نداشتم، خود تبیانی برایم امضا کرد تا بتوانم استخدام شوم.»
عمر کار کردن اش در جهاد دانشگاهی بسیار کوتاه است. فردای استخدام که در هتل از خواب بیدار میشود میبیند خیابان آشفتگی عجیبی دارد، به زور از مغازه صوتی و تصویری همسایه یک رادیو فکستنی موج اف.ام. میخرد و با شنیدن حرفهای بنیصدر رئیسجمهور وقت میفهمد کشور در آستانه جنگ تحمیلی قرار گرفته است: «به پدرم که زنگ زدم بگویم من رسیدهام اصفهان و همه کارها درست انجام شده، گفت خب، تو فردا بیا یزد. هر چقدر گفتم برای چه، گفت تو فردا بیا. فردا تا با اتوبوس برگشتم گفت فعلاً بمان همینجا کار کن، نمیخواهد بروی اصفهان. فکر کنم در جهاد دانشگاهی هم توفیقی داشتم ولی این سرنوشت اولین اقدام کاری من بود.»
.
آیتاللهی کوچک لباسی نو بر تن کرده است و منتظر مهمانان عید است
چند روزی که در یزد میماند پاگیر پدرش میشود که برای کار بازگردد اصفهان تا یک روز صبح راننده پدرش او را درِ خانه سوار میکند: «پدرم سهامکی در یک کارخانه ریسندگی و بافندگی داشت و آن روز به اتفاق مرا برد پیش رئیس کارخانه که حاجی ابریشمی نامی بود و گفت این پسرم دنبال کار میگردد. یک دور مرا در کارخانه چرخاند و توضیح داد و گفت فعلاً چند ماهی مجانی سرپرست خط تولید باش تا استخدامت کنم. نشان به این نشان که من هنوز هم ۳۰ ماه از آن کارخانه، بیمه با حقوق پنج هزار تومان دارم، یعنی درست تا پایان انقلاب فرهنگی و باز شدن دانشگاه.»
روزی که دانشگاه باز میشود میرود پیش ابریشمی و میگوید میخواهد استعفا بدهد؛ با مخالفت صاحبکارش مواجه میشود که میگوید ما به هیچ مهندسی پنج هزار تومان حقوق نمیدهیم ولی دوست دارد برود درس بخواند! به پدرم که زنگ زد حاجی هم گفت بگذار برود درس اش را بخواند. ولی بعدها گفت جای من سه نفر را گذاشتهاند و هنوز از خروجی کار راضی نیستند، با وجود اینکه بچه بودم، بلد بودم با کارگرها چطور کار کنم و خط تولید را جمع کنم.»
واقعاً تخت گاز بقیه درس اش را میخواند و سال ۶۴ که لیسانس اش را میگیرد، بسیاری از ورودیهای سالهای قبل هم هنوز فارغالتحصیل نشدهاند: «شاید تاثیر یک دوره سر کار رفتن بود، ولی این سری که به دانشگاه برگشتم، درس خواندن را بیشتر جدی گرفتم، چون استادهای دانشگاه صنعتی اصفهان واقعاً خیلی سخت میگرفتند و همکلاسیهای نابغهای هم داشتیم که نهتنها ۲۰ میشدند، بلکه استاد برگهشان را میزد پشت در اتاق اش به عنوان نمونه جواب صحیح و کامل امتحان.»
همین سالهاست که ازدواج میکند. همسر آینده دخترخالهاش است که سالهاست در تهران زندگی میکند و در یکی از تابستانهای دم انقلاب که به یزد آمدهاند، پدرش خواستگاری مقدماتی را صورت میدهد و پس از چهار سال نامزدی وقتی خود کاظم مشغول آماده شدن برای فارغالتحصیل شدن است، درست بین دو مرحله کنکور پزشکی خانم اش ازدواج میکنند. بعدها همسرش تخصص اطفال میگیرد و هنوز هم به عنوان پزشک در اصفهان مشغول است: «وقتی خودم برایش انتخاب رشته میکردم از عمد همه رشتههای پزشکی و دندانپزشکی اصفهان را انتخاب کردم که حتماً با هم در یک شهر باشیم. شانس آوردم که همینطور شد.»
.
درس خواندن
سال دوم ریاضی در دبیرستان ما را به عنوان پیشاهنگ بردند جمهوری پاکستان، اردو. وقتی برگشتیم رفتیم سر کلاس، یک مدرس مثلثات داشتیم که نابغه بود. از من امتحان گرفت ببیند کسی که این همه مشهور شده چه در چنته دارد، فردا آمد با لهجه غلیظ یزدی گفت: «چطو میگن تو درست خوبس، که تو که خیلی شوتی!» هر چند پدرم از مدتها قبل داشت برای رشته تحصیلی من تحقیق و پرس و جو میکرد ولی خودم خیلی اهل درس خواندن نبودم و بر حسب غرورم فکر میکردم حتماً رتبهام حدود ۱۵۰ خواهد شد که از هزار هم بیشتر شد. از اینکه میدیدم بچههای دیگر تا دیروقت در خیابان زیر نور چراغ برق درس میخوانند، تعجب میکردم. هنوز هم از مواردی که برایشان خیلی تلاش کردم، پشیمانم چون فکر میکنم راهش این نیست. یک حدی از تلاش بیشتر نتیجه معکوس میدهد.
سال ۶۴ که دخترش به دنیا میآید، در آستانه کنکور فوق لیسانس قرار دارد و تعریف میکند در بحبوحه چشمروشنی به دنیا آمدن فرزندشان، غرق درس و کار هستند: «شریف قبول نشدم ولی برای رشته دلخواهم که مهندسی مخابرات از دانشگاه صنعتی اصفهان بود در مصاحبه قبول شدم. دانشگاه و رشته را دوست داشتم چون گرایش دیگر قدرت بود که اصلاً مطابق علاقهام نبود.»
عمده درآمدش البته به کمک خانواده در حوزه کار دانشجویی است: «همیشه برنامهنویسیام خوب بود و به فورترن خیلی مسلط بودم اما در اتاق کامپیوتر دانشگاه اصفهان خیلی دردسر کشیدم، باید کلی التماس میکردی، یک مشت کارت بهات میدادند که پانچ کنی. من هم کش نمیانداختم هر از گاهی میریخت. مرتب کردنش مصیبت بود، بعد هم اگر ایراد نمیگرفتند که گوشهاش کج است و فلان، پس از یک روز پرینتی به تو میدادند که نوشته بود یک کاراکتر را اشتباه زدهای. با این وجود من در این زمینه واقعاً خوب بودم و درآمد قابل قبولی هم داشتم.»
اعتراف میکند ژن معلمی را از خانواده به میراث نبرده است و برای همین چند تجربه دوران دانشجوییاش برای اشتغال در آموزش شکست میخورد. وقتی پا به دوره فوق لیسانس میگذارد یک سالی است که وارد حوزه تجارت در بخش فناوری شده: «سال ۶۳ جمعی از دوستان دانشگاهی دور هم جمع شدند و همان سال شرکتی ثبت کردیم به نام شرکت مهندسی پالس الکترونیک. دوستانی مانند نداف، هاشمی، گلستانیفر، هاشمی و عطایی و بقیه جزو جمع موسس بودند. در همین خیابان هم دفتر پدر یکی از بچهها را گرفتیم و شروع کردیم به کار کردن.»
.
نرمافزار
یک دورهای در کنکور خیلی انتخاب رشته کار دشواری بود و چون انتخاب محدود بود خیلیها این اضطراب را داشتند که با انتخاب اشتباه فرصتشان از دست میرود. ما به اتفاق آقای هاشمی نشستیم برنامهای نوشتیم که روی میکروکامپیوتر اسپکتروم اجرا میشد و اطلاعات چند کنکور قبلی را هم گرفته بود که بتوانیم در حد توان پردازشی از هوش مصنوعی استفاده کنیم. سال اول که این کار انتخاب رشته کامپیوتری را به صورت عمومی عرضه کردیم، خیلی خوب گرفت و حتی تا سالها بعد هم کسانی را در خیابان میدیدم که به خاطر اینکه بدین شکل رشتهای که خواستهاند قبول شدهاند، تشکر میکردند. از سال بعد حتی با اتوبوس متقاضیان را میفرستادند و تا فردایش هم نتایج را باید میزدیم. وقت مشاوره حضوری هم که خیلی گران بود و بعضی وقتها حتی گونی گونی طی یک روز پول به بانک میبردیم. بعدها که دست زیاد شد کار را رها کردیم.
اولین پروژه را به راحتی با استفاده از تخصصشان در زمینه الکترونیک میگیرند و با نصب یک خازن روی برد برای تبدیل ولتاژ، پروژهای ۱۷ هزار تومانی میگیرند: «قرارداد بعدی ما هم برای دورهای بود که خیلی برق میرفت. پیش میآمد که خیلیها بیایند پشت در بمانند و آیفون کار نکند و زنگ نخورد. موبایلی هم در کار نبود. ما یک آداپتور ساده طراحی کردیم که باتری شارژی داشت و وقتی برق قطع میشد هم اجازه میداد زنگ دم در کار کند. شش یا هفت ماه فروش خوبی داشتیم تا اینکه مشابهش را بقیه ساختند، بردهایش را سالها با خودمان این طرف و آن طرف میکشیدیم.»
.
تاجر
هیچ وقت از همان بچگی طوری ما را تربیت نکردند که اهل دو دو تا چهارتا باشیم. حتی حساب پول توی جیب خودمان را هم نداشتیم. در محل که هر چه میخواستیم به اسم پدرمان میزدند و اصلاً پولش را از ما نمیگرفتند. حتی روز ثبتنام دانشگاه هم با وجود اینکه پول دانشگاه و خوابگاه و همه چیز را جلوتر داده بودیم، راننده پدرم در دانشگاه یک پاکت داد که پدرم رویش نوشته بود: کاظم پسرم، گفتم شاید پول همراهت نداشته باشی، تو هم خودت را ملزم ندان همهاش را خرج کنی.
.
پالس الکترونیک
رئیس مرکز کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان یک روز صبح زنگ زد دفتر شرکت که شما که دانشجوی ما هستید و شرکت زدهاید، نمیخواهید یکی دو دستگاه کامپیوتر به دانشگاه کمک کنید؟ دانشگاه آن زمان هنوز پی.سی. نداشت و دو دستگاه NCR دیامفایو داشت. شاید باور نکنید حتی فرمت کردن آنها هم طی مراسمی دوساعته با حضور اساتید و دانشجویان انجام میشد. ما در حال سوئیچ کردن به کومودور و سری اسپکتروم بودیم. چون دانشگاه نه پول داشت و نه وقت داشت ما مجبور بودیم شش دستگاه رایانه شخصی هر کدام به قیمت ۳۰۰ هزار تومان آن زمان بخریم و وارد کنیم. کل سرمایه ما هم به یک میلیون تومان نمیرسید. با یکی از توزیعکنندههای سرشناس هماهنگ کردیم و با گذاشتن تضمین، این شش دستگاه را خریدیم و دادیم دانشگاه که ریسک بزرگی بود ولی خودش باعث شد شرکت یک پله بالاتر برود. سود درستی هم داشت.
مشخص است در دوره فوق لیسانس حسابی روی حوزه درآمد و تولید کار کرده است: «خیلی در زمینه تولیداتمان پشتکار نداشتیم ولی در اصفهان جزو اولین شرکتها بودیم، مثلاً رفتیم از سنگاپور برد اولیه مودم های ۱۲۰۰ را آوردیم و رویش تولید کردیم که با پروتکل هیز همخوان باشند و در همین حین نیز به تدریج تعداد شرکایمان با مهاجرت از شش به چهار رسید.»
آیتاللهی در تمامی این سالها به جز یکی دو سال نخست و البته دوران سربازیاش، مدیرعامل پالس الکترونیک است و چون کار جان گرفته، سطح رفاهی خانواده هم رشد میکند و با کمک پدرش یک خانه در خیابان امام (ره) اصفهان میخرند. همسرش در آستانه فارغالتحصیلی است که دوره فوقش هم تمام میشود و باید به سربازی برود. دیگر شرکت در مسیر درآمد است، نمایندگی کامپیوترهای یونیپک را از سنگاپور گرفتهاند و وارد حوزه پردرآمد سختافزار شدهاند. حتی وقتی شرایط مهیا باشد، به سراغ نرمافزار هم میروند: «در کار نرمافزارهای برق محاسبه دو فاکتور "پخش بار" و "اتصال کوتاه" حائز اهمیت هستند و با تمرکز خودمان و یک جمع دانشجویی با پاسکال و دلفی و چند ابزار دیگر، برای شرکت برق استان اصفهان نرمافزار را نوشتیم و جواب هم داد ولی پیاش را نگرفتیم.»
.
آیتاللهی برخلاف تصور عمومی تاکید دارد هیچگاه مدیر تاجرپیشهای نبوده است
تز فوقش درباره کنترل وفقی است و استاد سومش محمدرضا عارف: «درس فرآیندهای تصادفی را من با ایشان دو بار برداشتم که استاد بسیار مبرزی هم بود و در معرفینامه نوشت ساعی. ایشان استاد مشاور تز نیز بود. بسیار هم سخت گرفت حتی درباره نحوه تایپ کردن ولی باز هم فارغالتحصیل شدم.» طی هر دو دوره تحصیلش، بورس فولاد مبارکه بوده و همین نیز کمکهزینه تحصیل و زندگیاش شده است.
فوقش که تمام میشود، فولاد مبارکه نمیپذیرد که او را به عنوان طرح خدمت به کار بگیرد و به همین دلیل برای اینکه اصطلاحاً با امریه بتواند در جایی کار کند، در سال ۶۷ راهی سازمان انرژی اتمی اصفهان میشود؛ دوران خدمتی که خط مشی حرفهای او را تغییر میدهد. مرکز تکنولوژی هستهای اصفهان تازه در حال برنامهریزی برای احداث زیرساختهای لازم بود و بر حسب درس و تجربهاش او را به عنوان مسئول راهاندازی شبکه و مرکز کامپیوتر به کار میگیرند: «با وجود این که هنوز سرباز بودم، مدیر بخش پشتیبانیهای علمی و فنی شدم و میتوانستم با فوق لیسانس عضو هیات علمی بشوم که رفتم پیش آقای امراللهی مدیر وقت سازمان و گفتم میخواهم به هر قیمتی شده به بخش خصوصی برگردم.»
در اوایل دهه ۷۰ اولین کمیته استان اصفهان در حقیقت با حضور من تشکیل نشد ولی چون تعداد بازیگران خیلی کم بود به تدریج با هم آشنا شدیم تا در انجمن شرکتهای انفورماتیک حضور پیدا کنیم. کسانی مانند نیلفروشان و غلامی هم پیشگام این جریان بودند و در دور دوم که من رئیس شدم نیز صرفاً بر حسب کمک صنفی بود.»
ارتباط او بر حسب تجارت اچ.پی. با مسعود مرتضوی رئیس وقت انجمن شرکتهای انفورماتیک قدرتمند است و همین وی را برای عضویت در هیات مدیره انجمن در سطح کشور قانع میکند. این جریان شروع حضور او در سه دوره مداوم از هیات مدیره انجمن تا تشکیل سازمان نظام صنفی رایانهای حدود یک دهه بعد است. ریاست کمیسیون رفاهی و جریان مسابقات جنجالبرانگیز فوتسال را بر عهده میگیرد که از همان زمان نیز بسیار خبرساز بود: خیلیها میرفتند بازیکن حرفهای میگرفتند تا در مسابقات برنده شوند.
.
یزد
یزد زمان ما جای پیشرفتی به لحاظ فناوری نداشت وگرنه من شهرم را دوست داشتم و به نظرم هنوز هم محیط اصیلی دارد که زیاد دچار التقاط نشده. بدون شک اگر میخواستم به تجارت بپردازم، در یزد میماندم ولی واقعیت این است که من اهل تجارت و کاسبی نبودم و نیستم، وگرنه شهر برای تاجر و صنعتگر همیشه چشمانداز روشنی داشته است. هنوز هم امنیت و آرامشی را که در خانه خودم یا در مزرعه آخوند پیدا میکنم، در هیچ سفر اروپایی هم حتی تجربه نکردهام.
آیتاللهی در پایان دوره خدمت اش بر حسب فعالیتهایش در سازمان هستهای به عنوان عضو هیات مدیره صنایع الکترونیک پیشگام منصوب میشود که شرکتی نیمهدولتی با هدف تجهیز صنایع در زمینه فناوریهای پیشرفته بود و از دل ساختار سازمان انرژی هستهای بیرون آمده است. یکی از محصولات این تیم برای خود سازمان مادرش یک نرمافزار MIS است. با فرا رسیدن موج نرمافزارهای اتوماسیون نسل اول ذوب آهن اصفهان با تاسیس شرکت باسا -همین شرکت فعلی آیتاللهی- در تلاش برای سر و سامان دادن به ساختار اداری و مالیاش است و فولاد مبارکه هم روی شرکت قدیمی ایریسا سرمایهگذاری میکند. وقتی قرارداد بین این غولها شکل میگیرد، پیشگام میشود راس سوم این قراردادها؛ طراحی پایه طرح به پیشگام، طراحی نهایی به ایریسا و اجرا به باسا سپرده میشود.
بازنگری در فعالیت و مدل تجاری باسا او را به آینده شرکت محبوبش امیدوار کرده.
.
شراکت
واقعاً جریان پالس الکترونیک و جویا با هم قابل مقایسه نیستند و چهار شریکی که در پالس الکترونیک باقی ماندند تا انتها با هم کار کردند ولی درباره جویا شاید باید پذیرفت جریانهای متفاوتی درگیر بوده است. از یک طرف دیدگاه مدیریتی ما با هم تفاوت داشت، از طرف دیگر من باور داشتم وقتی انرژی زیادی میگذارم خیلی دوست ندارم ترمزم کشیده شود. همیشه هم این نبوده که واقعاً حق با من باشد. تنها تاسف من این بود که این الگو میتوانست پایه توسعه بسیاری از شرکتهای فناوری ایران شود. شاید بگویند وقتی من از شرکتی میروم طرحها پشت سرم شکست میخورد ولی اینطور نیست؛ من فقط همراه خوبی هستم، در حالی که دیگران لزوماً اینطور نیستند.
طرح ناکام میماند و آیتاللهی تیمی با بیش از ۶۰۰ نیروی کارشناسی را ترک میکند تا به پالس الکترونیک برگردد و در ابتدای دولت اصلاحات فرآیندی را شروع کند که به تدریج به شرکت پرسر و صدای جویا ختم میشود. سال ۷۴ شروع کسب و کار جدید پالس الکترونیک است که سبد محصول کاملی به لحاظ سختافزاری دارد و از بازار پررونقی که در اثر درهای باز اقتصادی به وجود آمده، نهایت لذت را میبرد. تنها تجربه نرمافزاری این دوره هم مترجم پدیده است که در نهایت قفل شکسته و بعد شکست میخورد. شروع آشنایی با سپهری راد هم همین دوره است که پیگیر پرونده شکایت از طریق شورای عالی انفورماتیک هستند و البته با فرزاد فروردین و جمعی دیگر از فعالان بخش خصوصی اصفهان اولین ریشههای انجمن کامپیوتر در این شهر را نیز پایهگذاری میکنند.
از اوایل دهه ۸۰ مجموعه چهار شرکت توافق میکنند با یکدیگر ادغام شوند تا با انحلال این بازیگران و گرفتن سهم در شرکت جدید یکی از بزرگترین غولهای فناوری اصفهان متولد و کاظم آیتاللهی هم مدیرعامل آن شود؛ بهافزار، همسو، اصفهان کامپیوتر و پالس الکترونیک. جویا شروعی توفانی دارد و برای حضور در بازار ERP ذوب آهن باسا را نیز میخرد. این بازگشت آیتاللهی به غولهای صنعتی اصفهانی است. جویا روی سختافزار و باسا بر نرمافزار تمرکز میکند.
نیم دهه طول میکشد تا آیتاللهی به این نتیجه برسد که دیگر در فضای شراکتی جویا امکان ادامه فعالیت وجود ندارد. سهام اش در جویا را واگذار میکند و با افزودن مبلغی صاحب کل سهام شرکت باسا میشود تا ائتلاف رویایی ابتدای دهه ۸۰ به جدایی کامل بازوهای سختافزار و نرمافزار از یکدیگر منجر شود: «دیدگاه ما درباره توسعه کسب و کار با یکدیگر همخوانی نداشت و شاید من اعتقاد زیادی به نرمافزار داشتم و بقیه نداشتند. خلاصه این موضوع منجر به خروج من شد.»
قرارداد ذوب آهن در سال ۸۲ رقمی حدود سه میلیارد و ۲۰۰ میلیون تومان است و باسا به لطف ارتباطات و سابقه آیتاللهی از زمان پیشگام برنده کلیدی این قرارداد با حضور نماینده منطقهای GTS است: «قرارداد با یکی از شاهزادگان اماراتی امضا شد و حتی مجله ایناک هم آن را منعکس کرد.» باسا در گل گوهر، پاکسان و چندین پروژه دیگر هم برنده میشود و شرکت هر چند در مسیر ثبات قرار میگیرد اما دهه ۹۰ برایش آغاز دوران سختی مانند بسیاری از سایر بخشهای اقتصاد کشور است.
.
موتور
جریان موتور و ماشین خریدن من هم در نوع خودش ماجرایی بود. بار اول دبیرستان بودم، یکی از همکلاسیها که توانا نامی بود، یک موتور گازی خریده بود و برای اولین بار من از نزدیک یک موتورگازی دیدم. اصلاً از این اخلاقها هم نداشتیم که به هم بگوییم مثلاً بده من هم یک دور بزنم، گفتم مبارک ات باشد و برگشتم آمدم خانه، تا شب پدرم آمد، بلافاصله گفتم «بابا من موتور میخوام»، خدابیامرز گفت «خب باشه». من گفتم «یعنی چی باشه، اگر میخوای فردا هم پدر و پسر باشیم من موتور میخوام». پدرم هم که به پرستیژش نمیخورد برود مغازه موتور بخرد، زنگ زد سه ربع بعد موتور در خانه بود. هنوز که هنوز است مادرم برای نوههایش تعریف میکند که پدرتان وقتی چیزی میخواست اینطوری میگرفت، به او رحم نکنید. دو روز که در کوچه گاز دادم دیدم روز سوم نیست، نگو یکی از فامیلها دیده گفته کاظم خیلی تند رفته. پدرم صبح دست انداخته موتور را از پنجره دنبال ماشینش برده و هدیه کرده به بنای خانه. بعدها که اصفهان بودم هم برایم شورولت ایران رویال خرید که مثلاً با سکههای خودم پولش را دادم.
ورود به دهه ۹۰ برای آیتاللهی آغاز آرزوهای صنفی است: «ماموریت ما این بود که انجمن را نگه داریم تا سازمان تازه تشکیلشده جای پایش محکم شود. کمیته اصفهان هم در آستانه تشکیل سازمان تضعیف شده بود. در دور اول من اصلاً کاندیدا نشدم، آقای اربابشیرانی هم رقیب محترم و باارزشی است و انتخاب درستی برای ریاست بود.»
اعتقاد دارد در دور دوم سازمان به اصرار خودِ اعضای هیات مدیره قبل آمده و حتی برای گرفتن اجازه از هیات مدیره جویا هم بسیار انرژی گذاشته است. طی دوره دوم ادبیات میان رحمتی، رئیس وقت و آیتاللهی رئیس سازمان در اصفهان در شورای مرکزی چندان دوستانه نیست: «آقای سعیدی نایینی این هنر را دارد که شما احساس میکنید به نظر و عقیدهتان خیلی اهمیت میدهد و اگر هم بفهمد جایی اشتباه کرده است به سرعت آن را اصلاح میکند. من اعتقاد داشتم کار صنفی کار حزبی نیست و باید مصالح عمومی صنف رعایت شود. من در حسن نیت آقای رحمتی هیچ تردیدی ندارم ولی اگر جایی احساس میکردم اشتباهی صورتگرفته، میگفتم. بخشی از مشکلات هم به نبود دبیرکل و نپذیرفتن آقای قمی بازمیگردد.»
در توضیح آمدنش به دوره جنجالبرانگیز سوم بسنده میکند که: «وزنه را گذاشتند جلوی ما و بلند کردیم. من دور دوم هم کاندیدای ریاست بودم و احساس میکردم مسیر تاریخی و صنفی لازم را برای رسیدن به این دوره طی کردهام ولی بدون حضور من دوستانی تصمیم گرفتند ما را از این جریان کنار بگذارند. اگر روال انسانی و شخصی لازم در این جریان طی شده بود، هیچ گاه بسیاری از مشکلات بعدی پیش نمیآمد.»
.
.
منبع:
.
.