.
.
من از سال ۱۳۶۱ تا سال ۱۳۶۴ در کارخانه باتری صبا (باتری نور سابق) واقع در جاده شهریار آدران، نرسیده به سه راه آدران، کار میکردم و کارمند رسمی صنایع دفاع بودم. یکی از دوستانم که اکنون در آلمان زندگی میکند (به نام آقای رحیم دانشور) مرا با خود به کارخانه برد و نهایتاً به استخدام آنجا درآمدم. پیش از آن با رییس بخش برق و الکترونیک کارخانه (آقای مهندس امیرفیض) هماهنگ شده بود که من در قسمت برق و الکترونیک مشغول به کار شوم.
.
.
روز اول که با سرویس به کارخانه رفتم. بلافاصله به اطاق آقای رییس رفتم و به طور آزمایشی در بخش مونتاژ باطری، به همراه مهندس فروزان با نحوه کار دستگاهها آشنا شدم. در این کارخانه سامانههای پیشرفتهی برق قدرت، الکترونیک، کامپیوتر، مکانیک، هیدرولیک و پنوماتیک وجود داشت. هفته اول فقط نظارهگر بودم. در هفتهی دوم از رییس خودم تقاضا کردم که هویه و اهممتر آنالوگ و ابزار و پیچگشتی و... با یک میز در کارخانه در اختیارم بگذارند. ولی از این همه اقلام درخواستی فقط میز و سیم سیار به من داده شد و مابقی وسایل و ابزار از جمله اهممتر و هویه را از مغازه و منزل خودم به کارخانه آوردم.
ضمناً در آن سالها مستشاران آلمانی از کارخانه ی معروف باتریسازی HAGEN آلمان به تعداد حدود ۳۰ نفر هم با ما بودند و با هم کار میکردیم. چون صنایع دفاع این کارخانه را از آلمان خریداری کرده بود، آلمانیها طبق برنامه و قسمت به قسمت کارخانه را به ما ایرانیها تحویل میدادند.
همین که میز و ابزار من در کارخانه درست وسط محوطهی قسمت مونتاژ کارخانه قرار گرفت، مدعی شدم که کلیهی بوردهای الکترونیکی خراب را تعمیر میکنم و این قضیه را به خود مهندس امیرفیض و معاونش مهندس باقری گفتم و آنها نیز قبول کردند و به من اعتماد کردند. من حدود یک ماه روی بردهای خراب کار کردم و تنهای تنها مشغول رفع عیب مدارات خراب بودم.
بعد از یک ماه تلاش توانستم سه بورد مهم را تعمیر کنم و کمکم به تمام مدارات الکترونیکی کارخانه مسلط شدم و به شدت مورد تشویق مسوولان کارخانه، از جمله رییس خودم و معاونش و حتی رییس کارخانه (سرهنگ انگجی)، قرار گرفتم.
یادم هست مهندس ترکان، که بعداً وزیر شدند، از دوستان بسیار نزدیک سرهنگ انگجی بودند و ما همیشه ایشان را در کارخانه میدیدیم. من به خاطر تحولی که در بخش الکترونیک کارخانه ایجاد کرده بودم، چندین بار (بیش از ۵ بار) تشویقی گرفتم. تشویقی که به من تعلق میگرفت، از جمله شامل یک هفته مرخصی و اقامت به همراه خانواده در ویلاهای متل قو در کنار دریای مازندران به هزینه صنایع دفاع بود.
عمکرد موفق من در کارخانه مورد توجه مستشاران آلمانی نیز قرار گرفت. از جمله رییس آلمانیها، آقای «کلاوس دابرت» و همکارانش با من طرح دوستی ریختند و چیزی نگذشت که اکثر آلمانیها از جمله رییس آنها با من دوست شدند، از جمله آقایان «تالگن برگ»، «وبر»، «بیریش»، و سرآمد همهی آنها آقای «هارالد اشتویکه» که خودش یک رادیوآماتور بود.
من با آقای اشتویکه خیلی انس گرفتم و بعضی روزها و بعد از تعطیلی از کار به منزل نمیرفتم و به کمپینگ جنب کارخانه و منزل ویلایی آقای اشتویکه میرفتم و با هم نسکافه، چای، و غذا هم میخوردیم، موزیک گوش میکردیم و با هم صحبت میکردیم.
این را هم بگویم که کارمندان ایرانی حق نداشتند وارد محوطه کمپ خارجیها شوند مگر بعضی از مسوولین کارخانه، نه همه مسوولین... البته، قبلاً به من گفته شده بود که آزاد هستم و منعی برای ورود به محدوده منازل آلمانیها برایم وجود ندارد.
بعضی از آلمانیها خانوادهشان را هم با خود به ایران میآوردند و من آنها را همیشه در کمپ میدیدم. یک روز آقای دابرت مرا به منزلش دعوت کرد و عکس دخترش را به من نشان داد و گفت دختر من ماه آینده به ایران میآید و با او آشنا میشوی! من با تعجب از او پرسیدم که آیا اشکالی ندارد من با دخترتان دوست شوم؟ در پاسخ به من گفت «چه اشکالی دارد، اصلاً مهم نیست.» من نمیتوانستم این فرهنگ آلمانیها را درک کنم، و راستش را بگویم، هنوز هم درک نمیکنم.
دختر آقای دابرت که اسم سختی داشت و یادم نیست، یک موتورسوار حرفهای و ضمنا بسیار زیبا بود...
پنج نفر ازهمکارانم در این کارخانه که الان بازنشسته شدهاند عضو گروه رادیوآماتورها هستند و حتما این داستان را خواهند خواند:
- آقای مهندس علیلویی که اکنون مدیرعامل شرکت صنعتی الچی هستند،
- جناب آقای مهندس امیرفیض، رییس سابق بنده در صنایع دفاع و مدیر عامل سابق یکی از کارخانجات ایران خودرو،
- آقای مهندس عسگری، معاون بخش الکترونیک کارخانه باطری صبا (بعد از استعفای من، آقای مهندس علیلویی مدیریت بخش الکترونیک کارخانه را عهده دار شدند)، اکنون آقای مهندس مهدی عسگری کارخانه قطعهسازی خودرو دارند و مدیرعامل شرکت خود هستند،
- آقای مهندس کورش عبدالحسینپور، متخصص مکانیک،
- آقای مهندس امیرعباس فروزان، مدیر برق و سامانههای برق صنعتی،
من به این همکاران عزیزم ارادت دارم و برایشان آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.
این داستان ادامه دارد و انشاءالله در قسمتهای بعدی ادامه خواهم داد...
ادامه دارد...
.
.
مطالب مرتبط:
.
.
www.etesalkootah.ir || 2019-02-08 © 2015 www.etesalkootah.ir © All rights reserved تمامی حقوق برای www.etesalkootah.ir محفوظ است. بیان شفاهی بخش یا تمامی یک مطلب از www.etesalkootah.ir در رادیو، تلویزیون و رسانه های مشابه آن با ذکر واضح "اتصال کوتاه دات آی آر" بعنوان منبع مجاز است. هر گونه استفاده کتبی از بخش یا تمامی هر یک از مطالب www.etesalkootah.ir در سایت های اینترنتی در صورت قرار دادن لینک مستقیم و قابل "کلیک" به آن مطلب در www.etesalkootah.ir مجاز بوده و در رسانه های چاپی نیز در صورت چاپ واضح "www.etesalkootah.ir" بعنوان منبع مجاز است. |
.