.
.
بعد از ناکامی در ساخت آن مدار کذایی بلندگوی دستی، که البته به دید شکست به آن نگاه نمیکردم، مدتها کار خاصی در زمینهی الکترونیک انجام ندادم. مانند این بود که همین دست زدن به ساخت از عطش شدید من به الکترونیک کاسته بود.
خانوادهی ما از نظر مالی توانایی خرید تلویزیون را نداشت ولی یک رادیوی توشیبای دست دوم توانستیم بخریم که
از دست کنجکاویهای من در امان نبود و چون در پشتیش هم دکمه داشت و راحت باز میشد مرتب دور از چشم بزرگترها دربش را باز میکردم و از دیدن قطعاتاش لذت میبردم.
گاهی هم ریسک میکردم و هستهی یکی از آی.اف.های آن را میچرخاندم و نتیجهاش را میدیدم (میشنیدم).
.
.
سه - چهار تایی رادیو را در چند سال اوراق کردم. جالب این که یک همسایه داشتیم که از آن تعمیرکارهای قدیمی رادیو بود که به آنها بهاصطلاح «تعمیرکار سیمی» میگفتند. مصداق این نامگذاری این بود که آنها در عیبیابی خود از یک تکه سیم استفاده میکردند و سر آن را به جاهای مختلف مدار رادیو میزدند و واکنش مدار را حلاجی میکردن و به با این روش محل و علت بروز عیب را پیدا میکردند!
هر وقت فرصتی دست میداد به خانهشان میرفتم تا اطلاعاتی الکترونیکی از او بگیرم! و پرسشهایم را از او بپرسم.
یک بار که داشت یک رادیو تعمیر میکرد از او پرسیدم این دو قطعه، چوکهای ای.پی.تی و او.پی.تی، (در واقع چوکهای درایور و بلندگو در مدار تقویت صدای رادیوهای ترانزیستور) چه هستند؟ جواب جالبی داد. گفت: "اینها ایستگاههایش هستند." گفتم مگر ترانزیستور نیستند؟ قطعهی دیگری را نشانم داد و گفت: "این ترانزیستوره!" البته باورم نشد چون باور نمیکردم ترانزیستور این قدر کوچک باشد و به زعم خودم همان چوکها را ترانزیستور پنداشتم و تا سالهای سال هم بر همین باور بودم.
بعد از آن گاهی تکههای شاسی رادیو کهنه جمع میکردم که شاید روزگاری به دردم بخورد...
***
دو - سه سالی گذشت تا این که در دوران راهنمایی توانستم یک هویهی دست دوم از آن هفتتیریهای قرمز رنگ که یک لامپ هم زیرش داشت به قیمت۴۰۰ تومان از یکی از همسایهها بخرم. بالاخره هر چند امکانات دیگری نداشتم، ولی بدون هویه اصلاً نمیشد کاری کرد.
.
.
مجلهی الکترونیک هم یا مرتب منتشر نمیشد یا در دسترس من نبود. فقط گاهی مجله دانشمند یک مدار میگذاشت که سهم من از اون فقط حظ بصری و حرص خوردن بود که نمی توانستم بسازمش. اگر آن مدار مربوط به فرستندهها بود که دیگر حرصام صد چندان میشد.
آن قدر داشتن یک ارتباط صوتی برام جالب و هیجانانگیر بود که حتی در دوران راهنمایی هم آن تلفن با دو قوطی و یک قطعه نخی را که در گوشمان میگذاشتیم و از فاصله چند متری با هم صحبت میکردیم و مربوط به دوم یا سوم ابتدایی بود، هم ساختم.
ابتکاری هم به خرج دادم و به جای نخ معمولی از نوار تِیپ مغناطیسی داخل کاسِت استفاده کردم و هر جور بود میخواستم خودم را متقاعد کنم که، با استفاده از تیپ مغناطیسی به جای نخ، کیفیت صدا بهتر می شود!
.
.
ما در دوران راهنمایی درسی به نام «حرفه و فن» داشتیم. نمیدانم آیا هنوز هم در میان آموزشهای مدارس جایی دارد یا خیر. در زمان ما، حرفه و فن مباحث الکترونیکی نداشت. از برق فقط سیمکشی چراغ و کلید تکپل و دوپل و تبدیل را یاد میگرفتیم. ولی گاهی آموزگارهای حرفه و فنی بودند که حداقل یک کیت الکترونیکی مونتاژ کرده بودند...
از این معلمها به شیفت من نخورد، ولی یک آموزگار حرفه و فن داشتیم که روزی به من گفت: "اگر بتوانی زغال وسط قوهی بزرگ را به طرز خاصی بتراشی و آن را با یک بلندگوی 8 اهمی کوچک و چند تا باتری سری کنی، میتوانی صوت را منتقل کنی!
با این حرف او پیش خودم گفتم که «دیگه نورعلی نور شد». حالا دیگر هم پای سیم برق توی کار آمد و هم باتری (منبع تغذیه) و هم بلندگو.
این روشی که آن معلم برای من تشریح کرد سختیهای خاص خودش را داشت و بیشتر هم مربوط میشد به نوع خاص تراش زغال قوه بزرگ. حالا بگذریم از این که تهیه بلندگو هم برای من آسان نبود. ایشان گفتند که برای ساخت این تلفن باید دو تا زغال وسط باتری بزرگ یک و نیم ولت را بردارید و یکی را به دو قسمت مساوی و یکی را به چهار قسمت مساوی تقسیم کنید. این قسمت حکم دهنی یا میکروفن را داشت.
حالا، با آن امکاناتی که من داشتم، مشکل سالم درآوردن زغالها یک طرف بود، بریدن و تقسیم کردن آن با آن تُردی و شکنندگیاش طرف دیگر. تازه، فرم دادن به آنها به شکلی که معلم گفته بود را در پیش داشتم که دیگر واویلا بود! در این تصویر تلاش کردهام کاری را که قرار بود انجام شود، توضیح بدهم.
.
.
طبق گفته معلم چهار تکه زغال کوچکتر(یک چهارمیها) را باید وسط مقطع یا دایرهی قاعدهاش را به اندازهی یک مغز مداد و به عمق ۵ میلیمتر سوراخ میکردم و به ذغالهای نیمه هم باید، با تراشیدن دورشان، به ضخامت یک مغز مداد نوک میزدم به نحوی که اینها داخل حفره زغالهای کناری قرار بگیرند طوری که در جای خود به راحتی لغزش مختصری داشته باشند.
تازه، میگفت با مدادتراش هم نباید نوک زد چون نتیجهی کار به شکل مخروط درمیآید و در میکروفن ما «کار نمیده»! نمیدانم، شاید میخواست آن قدر کار را سخت کند که ما از خیرش بگذریم، غافل از این که عشق برقراری یک ارتباط صوتی این حرفها حالیش نبود!
.
.
خیلی زود فهمیدم که این کار با سری بستن دو بلندگو و باتری راحتتر قابل انجام هست، ولی دیگر دیر شده بود!
این مدار عجیب را که نمیدانم معلم حرفه و فن ما از کجا آورده یا به فکرش رسیده و ابداع کرده بود را به هر حال به هر زجر و شکنجهای(!) بود، ساختم، آن هم دو تا از آن برای ایجاد ارتباط دوطرفه، ولی هیچ وقت آن چیزی که در رویایم بود و تصورش را میکردم، نشد و تنها حاصلاش برای من چند بار نوک چاقو تو دستم رفتن بود و چند زخم دیگه رو انگشتهایم!
.
ادامه دارد...
.
.
www.etesalkootah.ir || 2018-11-10© 2015 www.etesalkootah.ir © All rights reserved. تمامی حقوق برای www.etesalkootah.ir محفوظ است. بیان شفاهی بخش یا تمامی یک مطلب از www.etesalkootah.ir در رادیو، تلویزیون و رسانه های مشابه آن با ذکر واضح "اتصال کوتاه دات آی آر" بعنوان منبع مجاز است. هر گونه استفاده کتبی از بخش یا تمامی هر یک از مطالب www.etesalkootah.ir در سایت های اینترنتی در صورت قرار دادن لینک مستقیم و قابل "کلیک" به آن مطلب در www.etesalkootah.ir مجاز بوده و در رسانه های چاپی نیز در صورت چاپ واضح "www.etesalkootah.ir" بعنوان منبع مجاز است. |
.
رادیو بسیار ساده است.
خدا قوت به نویسنده محترم. یادش بخیر. من هم یه معلم حرفه و فن داشتم به جای چهار پایه، با کمک رادیو ساز کنار نونوایی سنگک یه رادیوی بدون برق و باطری ساختم . اما ایشون باور نکرد و یک صفر دوگوش بهم داد. اون وقت ها عاشق نون گرفتن بود چرا؟ می رفتم نونوایی سبدمو داخل صف می گذاشتم و از پشت ویترین تعمیرگاه رادیو ، تماشا می کردم . اونقدر جذاب بود و خجالتی , که یه بار اون آقاهه اومد گفت پسر جون چی می خواهی ، و داستان شروع شد...